چند اتفاق ساده
شنیده بودم که بعضی برای فروش کلیه به عراق میروند که داوطلبان زیادی دارد، حداقل آنها به جای ریال دلار میدهند. خواستم به او بگویم حالا که قرار است به استقبال مرگ برود تا زندگی کند، حداقل بدنش را چوب حراج نزند و آنجا برود، اما چیزی نگفتم راهم را ادامه دادم.
فرج براری*
اپیزود اول، خارجی، شب، پیادهراه طالقانی، بازارچه میوه و ترهبار
دو ساعت از تاریک شدن هوا گذشته و بازارچه خلوت است.
اکثر فروشندگان بساط خود را جمع کردهاند. کارگر خدمات شهرداری زبالهها را جارو میکند و انبوه میوههای گندیده روی زمین پخش است. در نور کم سوی گوشهی دیوار، هیکل سیاهی که روی زمین نشسته، توجهم را جلب میکند.
کمی جلو میروم، میبینم زنی دارد گوجههای گندیده را جمع میکند. از شرم اینکه نکند کسی او را ببیند چادرش را حائل روی گوجهها انداخته بود و آرام آرام آنها را جمع میکرد. ناگهان برگشت و نگاهم کرد، زنی میانسال بود که هراسی آمیخته به شرم در نگاهش داشت. تند برگشتم و راهم را ادامه دادم.
کاسب حقه بازی فریاد میزند که بار بیست تومانی را ده تومان میفروشد...
اپیزود دوم، خارجی، روز، ابتدای بازارچه، مغازه مرغ فروشی
مغازه شلوغ است، فروشندگان ساطور به دست مرغها و ماهیها را تکه تکه میکنند.
مرد ریزاندامی آنجا ایستاده بود و سبد مرغها را تماشا میکرد. از لباسهای خاکیاش میشود فهمید که کارگر است. نزدیکتر آمد، روی مرغها دست کشید و کوچکترین آنها را برای خرید به فروشنده داد.
فروشنده وزن کرد و گفت: هفتاد تومان میشود. مرد گفت؛ ارزانتر ندارید؟ فروشنده پرسید چقدر ارزان؟ مرد گفت چهل تومان.
مرغ فروش داد زد: مرغ چهل تومانی نداریم حاجی!
مرد گفت که فردا بر میگردد، بعد وامانده ایستاد و به مرغها نگاه کرد. یک مشتری گیج و پریشان جیبهایش را وارسی کرد، داشت فکر میکرد که آیا میتواند پولش را حساب کند یا نه، اما مرد در هیاهوی بازار ناپدید شده بود.
اپیزود سوم، خارجی، روز، کوچه اداره راه
روی دیوار آگهی خرید کلیه نصب شده بود.
چند متر پایینتر مردی بقچهاش را زیر بغل گرفته و داشت با تلفن حرف میزد و با خندهی تلخی میگفت کلیههایش تنها عضوی است که در بدنش سالم مانده، گویا خریدار از سالم بودن کلیهاش پرسیده بود. بعد گفت پنجاه میلیون نمیخرید؟!
معلوم بود طرف مبلغ کمتری را پیشنهاد داده است.
شنیده بودم که بعضی برای فروش کلیه به عراق میروند که داوطلبان زیادی دارد، حداقل آنها به جای ریال دلار میدهند. خواستم به او بگویم حالا که قرار است به استقبال مرگ برود تا زندگی کند، حداقل بدنش را چوب حراج نزند و آنجا برود، اما چیزی نگفتم راهم را ادامه دادم.
و یک پایان باز دیگر...
من نه خواب برایتان تعریف کرده و نه داستان سر هم کردهام.
اینها فریم به فریم اتفاقات هر روزهای است که خیلی ساده عادی میشود. میتوانید آن را به حساب تقدیر، شرایط، مسئولین و حتی از دست رفتن عواطف و سردی بین آدمها تفسیر کنید.
*روزنامهنگار
اپیزود اول، خارجی، شب، پیادهراه طالقانی، بازارچه میوه و ترهبار
دو ساعت از تاریک شدن هوا گذشته و بازارچه خلوت است.
اکثر فروشندگان بساط خود را جمع کردهاند. کارگر خدمات شهرداری زبالهها را جارو میکند و انبوه میوههای گندیده روی زمین پخش است. در نور کم سوی گوشهی دیوار، هیکل سیاهی که روی زمین نشسته، توجهم را جلب میکند.
کمی جلو میروم، میبینم زنی دارد گوجههای گندیده را جمع میکند. از شرم اینکه نکند کسی او را ببیند چادرش را حائل روی گوجهها انداخته بود و آرام آرام آنها را جمع میکرد. ناگهان برگشت و نگاهم کرد، زنی میانسال بود که هراسی آمیخته به شرم در نگاهش داشت. تند برگشتم و راهم را ادامه دادم.
کاسب حقه بازی فریاد میزند که بار بیست تومانی را ده تومان میفروشد...
اپیزود دوم، خارجی، روز، ابتدای بازارچه، مغازه مرغ فروشی
مغازه شلوغ است، فروشندگان ساطور به دست مرغها و ماهیها را تکه تکه میکنند.
مرد ریزاندامی آنجا ایستاده بود و سبد مرغها را تماشا میکرد. از لباسهای خاکیاش میشود فهمید که کارگر است. نزدیکتر آمد، روی مرغها دست کشید و کوچکترین آنها را برای خرید به فروشنده داد.
فروشنده وزن کرد و گفت: هفتاد تومان میشود. مرد گفت؛ ارزانتر ندارید؟ فروشنده پرسید چقدر ارزان؟ مرد گفت چهل تومان.
مرغ فروش داد زد: مرغ چهل تومانی نداریم حاجی!
مرد گفت که فردا بر میگردد، بعد وامانده ایستاد و به مرغها نگاه کرد. یک مشتری گیج و پریشان جیبهایش را وارسی کرد، داشت فکر میکرد که آیا میتواند پولش را حساب کند یا نه، اما مرد در هیاهوی بازار ناپدید شده بود.
اپیزود سوم، خارجی، روز، کوچه اداره راه
روی دیوار آگهی خرید کلیه نصب شده بود.
چند متر پایینتر مردی بقچهاش را زیر بغل گرفته و داشت با تلفن حرف میزد و با خندهی تلخی میگفت کلیههایش تنها عضوی است که در بدنش سالم مانده، گویا خریدار از سالم بودن کلیهاش پرسیده بود. بعد گفت پنجاه میلیون نمیخرید؟!
معلوم بود طرف مبلغ کمتری را پیشنهاد داده است.
شنیده بودم که بعضی برای فروش کلیه به عراق میروند که داوطلبان زیادی دارد، حداقل آنها به جای ریال دلار میدهند. خواستم به او بگویم حالا که قرار است به استقبال مرگ برود تا زندگی کند، حداقل بدنش را چوب حراج نزند و آنجا برود، اما چیزی نگفتم راهم را ادامه دادم.
و یک پایان باز دیگر...
من نه خواب برایتان تعریف کرده و نه داستان سر هم کردهام.
اینها فریم به فریم اتفاقات هر روزهای است که خیلی ساده عادی میشود. میتوانید آن را به حساب تقدیر، شرایط، مسئولین و حتی از دست رفتن عواطف و سردی بین آدمها تفسیر کنید.
*روزنامهنگار