این عنوان را سرچ کنید!
من در این نوشته به هیچ عنوان مدعی نیستم که آثارم بینقص است یا بگویم نظر داوران از هر جهت در موردم مشمول بوده است بلکه من با این اتفاقات همچون انگولک کردن دندان لقی برخورد میکنم که با یادآوری دردش، بهانهای برای نوشتن بیابم.
فرج براری*
اولین بار از لگد یک الاغ در بچهگی، دو بار شکستگی در فوتبال، یک بار در بوکس و سرانجام برخورد و افتادن روی داشبورد یک ماشین، حاصلش پرشباهتترین چیز به جادهی "قلندر" بود (جاده قدیم صالحآباد که محال بود از آنجا بگذری و بالا نیآوری) و سرانجام تسلیم شدن در برابر رویای نفس کشیدن از بینی و یک خواب راحت...
آن روز پس از ۶ ساعت، یکی از گوشهایم را بریده و به سقف بینیام دوخته بودند. دوستی تماس گرفت و گفت: کجایید!؟ چه نشستهاید که در گروه به سرقت ادبی متهم شدهای و باید چیزی بگویی!
در آن لحظه خودم را همپای "لئوناردو باتولو" بزرگترین سارق الماس جهان تصور کردم. گرچه آنقدر درد داشتم که اگر خود او بودم دیگر چندان برایم اهمیتی نداشت. با خود فکر کردم، قلمت را که نمیتوانی در دست بگیری. عینک را هم که نمیتوانی روی بینیات بگذاری. طاقباز هم که نمیشود چیزی نوشت. ولش کن، میتوانی از خیرش بگذری و به خیل عظیم نوشته نشدهها و گفته نشدهها اضافه کنی.
چند روزی دست روی کلاهم گذاشتم و به استراحت پرداختم تا حالم بهتر شود، اما مگر طنین صدای دوستم میگذاشت... "باید چیزی بگویی..." نه اینکه از گفتن یا نوشتن هراسی داشته باشم. نه، من یک روزنامهنگارم و "حرفهام" به من کمک میکند که حرفم را بزنم. کاش دوستان جستجوگر و البته بازمانده از جایزه "نوبل"، در معنا و مفهوم این عنوان ساده، که یک ضربالمثل معروف است دقت بیشتری به خرج میدادند و مرا از رنج نوشتن در این لحظات میرهانیدند. ضربالمثلی ساده با مفهومی جهانی که در اکثر فرهنگها وجود دارد. در زبان انگلیسی (آسان مثل خوردن یک تکه کیک) معنا میداد و در فارسی (آسان مثل آب خوردن) بود.
پرداختن به مسئلهای کلی و همیشگی همانند "آب" که بارها و بارها در موردش گفته و نوشته شده، یک مفهوم باز و انتزاعی نیست که آدم به راحتی با آن قلمفرسایی کند. هر چند سعی کنی از منظر جدیدی به آن نگاه کنی، باز با عناوینی آشنا برخورد میکنی. حال اگر آگاهانه دست به دامن "اسطوره" یا ضربالمثل بشوی که دیگر کسی صاحب این عناوین نیست.
در عالم هنر، سینما و ادبیات سالانه هزاران اثر با عنوان مشابه تولید میشود که هر کس بازتعریف خود از یک موضوع خاص را به دست میدهد. (که اگر در حوصلهی این یادداشت بود میتوانم هزاران نمونه و مصداق بیاورم) حالا اگر این آثار در معرض داوری و رای قرار بگیرند... عنوان بهتر به کسی تعلق میگیرد که در متن و موضوع مورد نظر، حق عنوان مطلب را ادا کرده باشد یا به تعبیری باید دید که تا چه اندازه عنوان روی موضوع افتاده است.
ارنست همینگوی، نویسنده و روزنامهنگار معروف میگوید: عالیترین تلاش یک نویسنده یا روزنامهنگار در هنگام نوشتن درباره یک موضوع خاص این است که بتواند آنچه را که به راستی حس میکند و میاندیشد بیان کند، نه آنچه را که باید بیان کند و باید به آن بیاندیشد.
گاهی اوقات علیرغم ملاحظات و وسواسهایی که در کار نوشتن به خرج میدهیم باز احساسات مشترکی را تجربه کرده و به اشتراک میگذاریم. من در این نوشته به هیچ عنوان مدعی نیستم که آثارم بینقص است یا بگویم نظر داوران از هر جهت در موردم مشمول بوده است بلکه من با این اتفاقات همچون انگولک کردن دندان لقی برخورد میکنم که با یادآوری دردش، بهانهای برای نوشتن بیابم. چرا که در حرفهی ما خود مشکل مهم نیست بلکه بیان دراماتیک مشکل مهم است.
*روزنامهنگار
اولین بار از لگد یک الاغ در بچهگی، دو بار شکستگی در فوتبال، یک بار در بوکس و سرانجام برخورد و افتادن روی داشبورد یک ماشین، حاصلش پرشباهتترین چیز به جادهی "قلندر" بود (جاده قدیم صالحآباد که محال بود از آنجا بگذری و بالا نیآوری) و سرانجام تسلیم شدن در برابر رویای نفس کشیدن از بینی و یک خواب راحت...
آن روز پس از ۶ ساعت، یکی از گوشهایم را بریده و به سقف بینیام دوخته بودند. دوستی تماس گرفت و گفت: کجایید!؟ چه نشستهاید که در گروه به سرقت ادبی متهم شدهای و باید چیزی بگویی!
در آن لحظه خودم را همپای "لئوناردو باتولو" بزرگترین سارق الماس جهان تصور کردم. گرچه آنقدر درد داشتم که اگر خود او بودم دیگر چندان برایم اهمیتی نداشت. با خود فکر کردم، قلمت را که نمیتوانی در دست بگیری. عینک را هم که نمیتوانی روی بینیات بگذاری. طاقباز هم که نمیشود چیزی نوشت. ولش کن، میتوانی از خیرش بگذری و به خیل عظیم نوشته نشدهها و گفته نشدهها اضافه کنی.
چند روزی دست روی کلاهم گذاشتم و به استراحت پرداختم تا حالم بهتر شود، اما مگر طنین صدای دوستم میگذاشت... "باید چیزی بگویی..." نه اینکه از گفتن یا نوشتن هراسی داشته باشم. نه، من یک روزنامهنگارم و "حرفهام" به من کمک میکند که حرفم را بزنم. کاش دوستان جستجوگر و البته بازمانده از جایزه "نوبل"، در معنا و مفهوم این عنوان ساده، که یک ضربالمثل معروف است دقت بیشتری به خرج میدادند و مرا از رنج نوشتن در این لحظات میرهانیدند. ضربالمثلی ساده با مفهومی جهانی که در اکثر فرهنگها وجود دارد. در زبان انگلیسی (آسان مثل خوردن یک تکه کیک) معنا میداد و در فارسی (آسان مثل آب خوردن) بود.
پرداختن به مسئلهای کلی و همیشگی همانند "آب" که بارها و بارها در موردش گفته و نوشته شده، یک مفهوم باز و انتزاعی نیست که آدم به راحتی با آن قلمفرسایی کند. هر چند سعی کنی از منظر جدیدی به آن نگاه کنی، باز با عناوینی آشنا برخورد میکنی. حال اگر آگاهانه دست به دامن "اسطوره" یا ضربالمثل بشوی که دیگر کسی صاحب این عناوین نیست.
در عالم هنر، سینما و ادبیات سالانه هزاران اثر با عنوان مشابه تولید میشود که هر کس بازتعریف خود از یک موضوع خاص را به دست میدهد. (که اگر در حوصلهی این یادداشت بود میتوانم هزاران نمونه و مصداق بیاورم) حالا اگر این آثار در معرض داوری و رای قرار بگیرند... عنوان بهتر به کسی تعلق میگیرد که در متن و موضوع مورد نظر، حق عنوان مطلب را ادا کرده باشد یا به تعبیری باید دید که تا چه اندازه عنوان روی موضوع افتاده است.
ارنست همینگوی، نویسنده و روزنامهنگار معروف میگوید: عالیترین تلاش یک نویسنده یا روزنامهنگار در هنگام نوشتن درباره یک موضوع خاص این است که بتواند آنچه را که به راستی حس میکند و میاندیشد بیان کند، نه آنچه را که باید بیان کند و باید به آن بیاندیشد.
گاهی اوقات علیرغم ملاحظات و وسواسهایی که در کار نوشتن به خرج میدهیم باز احساسات مشترکی را تجربه کرده و به اشتراک میگذاریم. من در این نوشته به هیچ عنوان مدعی نیستم که آثارم بینقص است یا بگویم نظر داوران از هر جهت در موردم مشمول بوده است بلکه من با این اتفاقات همچون انگولک کردن دندان لقی برخورد میکنم که با یادآوری دردش، بهانهای برای نوشتن بیابم. چرا که در حرفهی ما خود مشکل مهم نیست بلکه بیان دراماتیک مشکل مهم است.
*روزنامهنگار
تاریخ انتشار: ۲ شهريور ۱۴۰۲ ساعت:10:03