بهترین تابستان من
یاد آن شبهایی به خیر که در زیر چتر سیاهگون آسمان در حال بافتن رویاهایمان بودیم و صبح با بوی گلهای شمعدانی، با صدای پرطراوت پرندگان از خوابهای خوش کودکی بیدار میشدیم و به سنجاقکهایی که به در و دیوار آویزان بودند صبح بخیر میگفتیم.
فردين حسينی*
تابستان پرخاطره کودکی ما با گرفتن کارنامه باارزشی که باعث فخر و دلخوشیمان بود در واپسین روزهای خرداد آغاز و با کوتاهتر شدن روزها در آخرین ماه تابستان کمکم به پایان خود نزدیک میشد.
صدای خوردن چند تیله به هم آرامش بعدازظهر کوچههای کودکی را بر هم میزد. در سایهی دیوار، چند کودک که میتوانستیم به وضوح حال پر از اضطراب و استرس آنها را درک کنیم، مشغول بازی کردن با چند کارت رنگی بودند.
دخترکانی که با کشیدن چند خط بر روی زمین داغ و سنگهای کوچکی در دست با بازی "خانه به خانه" طرح روزهای آینده خود را به هم وصل میکردند.
در حیاط باصفای خانه مادربزرگ، طفلکانی معصوم بودیم که قد و نیم قد، خود را از چشم یکدیگر پنهان میکردیم تا با پیدا نشدنمان ثابت کنیم که از بقیه همبازیها قویتر هستیم و چه کتکها بابت بازیگوشی نوش جان نکردیم.
ما بچهها سرگرم بازی در هوای گرم تیرماهی بودیم که خبر میداد روزهای خوشی در راه خواهند بود و ما کودکانی بودیم که فارغ از هرگونه دغدغهی زندگی و روزمرگی، همچون پرندگانی تیزپرواز بر فراز آرزوهای معصومانهای که در سر داشتیم بی آنکه بفهمیم دفتر عمر گرانبهایمان را ورق زدیم تا به امروز برسیم. امروزی که دیگر هوای کودکی ندارد.
ما مثال بچه ققنوس فریب خوردهای بودیم که به خیال آنکه با آتش زدن آشیان پر از مهر کودکی به بزرگسالی بیغمی خواهیم رسید، اما دریغ که جز سراب پر زرق و برق ذهنمان و افسوس خوردن بر روزهایی که همچون باد سپری شد چیز دیگری نصیبمان نشد.
تابستان کودکی ما پر بود از مسافرتهایی که بوی عشق میداد. مزهی شیرین دورهمیهای شبانه با طعم خوش زندگی و خواب در هوای پر از رمز و رازی از جنس روستا. بوی بازیهای کودکانهای که دیگر در گوشه خاطرات ذهن ترکخوردهی ما دارد رنگ فراموشی میگیرد.
یاد آن شبهایی به خیر که در زیر چتر سیاهگون آسمان در حال بافتن رویاهایمان بودیم و صبح با بوی گلهای شمعدانی، با صدای پرطراوت پرندگان از خوابهای خوش کودکی بیدار میشدیم و به سنجاقکهایی که به در و دیوار آویزان بودند صبح بخیر میگفتیم.
ما همان پسرکانی هستیم که در زیر تیغ تیز آفتاب مرداد، در میان کوچه پس کوچههای این شهر پر از خاطره، دنبال توپی از جنس محبت در تکاپو بودیم تا قهرمان جام جهانی شویم.
شاید غروب پر از بغض آخرین روز شهریور، پایانی بود بر حماسه درامی که بازیگران نقش اول آن دیگر هوای عاشقی در سر نداشتند. غروب آفتاب کمزور و بیرمقی که با چشمک زدن بر حال خستهی مردم، سرود آخر داستان تابستان زیبا را زیر لب زمزمه میکرد.
و سکانس آخر این داستان پرفراز و نشیب در هوای پر مهر و مرموز مهر تماشاییتر میشد. پاییز غمگینی که همیشه بوی نیمکتهای کهنه را میداد. صدای کلاغها که بر بام درختان پیر آشیان داشتند با طعم خوش خرمالوهای خانه پدری خبر میداد که دیگر تابستان رخت خود را بسته است.
دیریست که از خانه خرابات جهانم
بر سقف فرو ریختهام چلچلهای نیست
*خبرنگار
تابستان پرخاطره کودکی ما با گرفتن کارنامه باارزشی که باعث فخر و دلخوشیمان بود در واپسین روزهای خرداد آغاز و با کوتاهتر شدن روزها در آخرین ماه تابستان کمکم به پایان خود نزدیک میشد.
صدای خوردن چند تیله به هم آرامش بعدازظهر کوچههای کودکی را بر هم میزد. در سایهی دیوار، چند کودک که میتوانستیم به وضوح حال پر از اضطراب و استرس آنها را درک کنیم، مشغول بازی کردن با چند کارت رنگی بودند.
دخترکانی که با کشیدن چند خط بر روی زمین داغ و سنگهای کوچکی در دست با بازی "خانه به خانه" طرح روزهای آینده خود را به هم وصل میکردند.
در حیاط باصفای خانه مادربزرگ، طفلکانی معصوم بودیم که قد و نیم قد، خود را از چشم یکدیگر پنهان میکردیم تا با پیدا نشدنمان ثابت کنیم که از بقیه همبازیها قویتر هستیم و چه کتکها بابت بازیگوشی نوش جان نکردیم.
ما بچهها سرگرم بازی در هوای گرم تیرماهی بودیم که خبر میداد روزهای خوشی در راه خواهند بود و ما کودکانی بودیم که فارغ از هرگونه دغدغهی زندگی و روزمرگی، همچون پرندگانی تیزپرواز بر فراز آرزوهای معصومانهای که در سر داشتیم بی آنکه بفهمیم دفتر عمر گرانبهایمان را ورق زدیم تا به امروز برسیم. امروزی که دیگر هوای کودکی ندارد.
ما مثال بچه ققنوس فریب خوردهای بودیم که به خیال آنکه با آتش زدن آشیان پر از مهر کودکی به بزرگسالی بیغمی خواهیم رسید، اما دریغ که جز سراب پر زرق و برق ذهنمان و افسوس خوردن بر روزهایی که همچون باد سپری شد چیز دیگری نصیبمان نشد.
تابستان کودکی ما پر بود از مسافرتهایی که بوی عشق میداد. مزهی شیرین دورهمیهای شبانه با طعم خوش زندگی و خواب در هوای پر از رمز و رازی از جنس روستا. بوی بازیهای کودکانهای که دیگر در گوشه خاطرات ذهن ترکخوردهی ما دارد رنگ فراموشی میگیرد.
یاد آن شبهایی به خیر که در زیر چتر سیاهگون آسمان در حال بافتن رویاهایمان بودیم و صبح با بوی گلهای شمعدانی، با صدای پرطراوت پرندگان از خوابهای خوش کودکی بیدار میشدیم و به سنجاقکهایی که به در و دیوار آویزان بودند صبح بخیر میگفتیم.
ما همان پسرکانی هستیم که در زیر تیغ تیز آفتاب مرداد، در میان کوچه پس کوچههای این شهر پر از خاطره، دنبال توپی از جنس محبت در تکاپو بودیم تا قهرمان جام جهانی شویم.
شاید غروب پر از بغض آخرین روز شهریور، پایانی بود بر حماسه درامی که بازیگران نقش اول آن دیگر هوای عاشقی در سر نداشتند. غروب آفتاب کمزور و بیرمقی که با چشمک زدن بر حال خستهی مردم، سرود آخر داستان تابستان زیبا را زیر لب زمزمه میکرد.
و سکانس آخر این داستان پرفراز و نشیب در هوای پر مهر و مرموز مهر تماشاییتر میشد. پاییز غمگینی که همیشه بوی نیمکتهای کهنه را میداد. صدای کلاغها که بر بام درختان پیر آشیان داشتند با طعم خوش خرمالوهای خانه پدری خبر میداد که دیگر تابستان رخت خود را بسته است.
دیریست که از خانه خرابات جهانم
بر سقف فرو ریختهام چلچلهای نیست
*خبرنگار
تاریخ انتشار: ۱۸ تير ۱۴۰۳ ساعت:10:28
بسیار زیبا و دلنشین
پاسخ به این نظرعالی فردین خیلی قشنگ و عالی
پاسخ به این نظربسیار عالی 👏👏👏👏
پاسخ به این نظربسیار عالی و زیبا
پاسخ به این نظرخیلی زیبا بود
پاسخ به این نظرعالی بود
پاسخ به این نظرفوق العاده زیبا بود دستمریزاد
پاسخ به این نظرقشنگ و لطیف
پاسخ به این نظر