خدایِ مردمان دِه
آری؛ خدای دِه و دهاتیها همه جا بود، اصلاً خدای روستا چیز دیگری بود! ساده و صمیمی و آسانگیر، منبسط و چهرهگشاده، نزدیک و دستیافتنی، دلگشا و غمگسار، عطر نَفَسش در قطره قطرهٔ آب مشکی که از آن آشامیده بود به مشام میرسید.
عبدالصاحب ناصری
اوایل دههٔ پنجاه؛ بیش از نیم قرن پیش، خیلی کودک بودم. مثل یک رؤیای دور و شیرین یادم میآید در تابستانهای مهران که هُرم گرمایش چون حرارت تنور بود، مرحوم پدر و مادرم ــ غفرالله تعالی لهما و لنا ــ سحرگاهان پیش از خروسخوان نخست، از خواب بر میخاستند و سفرهٔ سحری میگستراندند و بر آن مختصری قوت که ماحصل دستان پینهبستهٔ خودشان بود میگذاشتند و به همراه تمام اعضای خانواده اعم از مکلف و غیرمکلف بر سفرهٔ ضیافت آسمان بیغبار روستا مینشستند.
چه نور و شکوه و سرور معنویتی داشت صفای آن سفرهٔ سادهٔ سُحوره (سحری) که ختم به خدا میشد!
پدر و بزرگترهای خانه، پس از صرف سحری و گزاردن نماز صبح به سان رود راهی جهاد تلاش معاش در باغ و کشتزار و چمنزار میشدند!
مادر ــ نوّرالله تعالی قبرها ــ نیز موج نیاسودهٔ در تلاطم برای سامان امور داخلی منزل بود، اموری که فهرست بلندش با دوشیدن احشام و رفت و روب طویله آغاز و با همزدن مشک بزرگی که از پوست گاو یا گوساله بود و "گاوس" نامیده میشد و مملو از ماست بود، تا تدارک ماست و تهیهٔ کره و شیراز (توف) و بافتن طبق و جاروب و تدارک آب و متعدد امر دیگر دامن میگستراند، به فرجام میرساند!
آن زمان روستای ما برق نداشت، از کارخانهٔ یخ مرحوم حاج شنبه عربصیفی ــ رحمةالله تعالی علیه ــ که بیتردید حاتم طایی آن دوران دیار زاگرس بود و درب دل و منزلش بر روی مسافر و مجاور و غریب و قریب باز، از شهر قالب یخی میآوردند و در گونی کنفی میپیچیدند و در گوشهٔ کاهدان در میان کاه قرار میدادند تا به وقت افطار، آبگوارای مشکی را با آن خنک کنند که مادر از چشمهای زلال که با روستا فاصلهٔ قابل توجهی داشت، پر کرده و بر کول چون کوه مهربانش کشیده و بر "کولهنانی" (سایبانی برای خنک نگهداشتن مشکها) نهاده که سر بر سایهسار نخلی گذاشته که گیسوان به دستان باد و آفتاب سپرده و چهره به چهرهٔ آفتاب دوخته بود!
در آستانهٔ غروب، مردان روستا در ازدحام همهمهٔ گلههای گوسفند و گاو که ابری از غبارِ سُمهایشان بر آسمان بود، خسته از تلاش روزانه، در حالی به دِه برمیگشتند که تنور خورشید، رخسار چین خوردهٔ آنان را برشته و برنزه کرده و شدت عطش عارض از روزهداری، زبان را در کامشان چون آجرِ پخته در کوره ساخته بود!
مادر و خواهران در این هنگامه دست در کار تدارک سفرهٔ افطار بودند، حیاط خاکی خانه را آب میزدند تا در خنکای آن، شمیم جاننواز نمناکی در فضا پراکنده شود و خستگی از تنها گیرد، تنور میافروختند تا نانی بپزند که گندمش حاصل زحمت پدر بود و بوی عطرش در هفت اقلیم و آسمان میپیچید و اهل آسمان را به طواف آن تنور گِلی و به زیارت قرص قمر مادری میآورد که دستان در تنور تفتیده میکرد و نان را بر سینهٔ صاف چون مسِ گداختهٔ آن مینشاند!
و اما آنچه از نعمتهای پروردگار بر سفرهٔ افطار گذارده میشد، تقریباً همهاش محصول بیواسطهٔ دستان پدر و مادر و برادران و خواهرانی بود که از خاک مزرعه به سفرهٔ خانه آورده بودند و خود در کاشت و برداشت و پرداخت آن نقش ممتاز بیبدیل داشتند؛ از لبنیات گرفته تا گوشت و نان و خرما و مرکبات و مخلّفاتی که زینت و برکت سفره میشدند.
خورشید که در نگاه کودکی من میرفت در آنسوی زرباطیه و بدره ــ شهرهای مرزی عراق ــ غروب کند و بستر خوابش را بگستراند، ما کوچکترها اولین ستارهای را رصد میکردیم که در آسمان طلوع میکرد، باانگشت کوچک اشارهمان حاصل رصدمان را که مؤید هنگامهْ افطار و گشودن روزه بود شادمانه در آغوش خستهٔ پدر به او هدیه میدادیم و در این گشایشِ فرحبخشِ مؤمنانه سهیم میشدیم.
مؤذنهای دِه؛ مرحوم کربلایی محمد اسپرهم و مرحوم مشهدی جلیل اجلالی ــ که در تقدیم و تأخیرشان تردید دارم ــ در دوران نبود برق و بوق و بلندگو از پلههای چوبی بالا میرفتتد و بر پشت بام خانههای کاهگلی آوای دلنشین بانگ اللهاکبرشان در آسمان طنین میانداخت، و بدینسان رسماً زمان نماز مغرب و افطار، اعلان عمومی میشد!
هنوز در گوش جان کودکانهام می پیچد صدای متواضعانه و سرشار از ایمان و احساس پدر به وقت وضو که ساده و بیپیرایه در کمال خضوع میگفت: «تُوَضَّأُ و تُوَصَّلاةُ قُربَةً اِلی اللهِ، اللهُ اکبرُ».
وقت افطار همه بر سفره حاضر بودند، همه که میگویم یعنی همه!
حضور مهربان خدا را و فرشتگانش را با قلب کوچک و با تمام عواطف کودکانهام بر آن مائدهٔ بِرّ و بندگی احساس میکردم.
از خروسخوان سحر تا طلوع دوبارهٔ قمر، جماعتی در اجرا و اجابت فرمان صیام کمر به اطاعت خالق بسته و از حلال او امساک متعبدانه کرده و اکنون به اذنش بر سفرهٔ بخشایشش نشسته، چگونه غیبت آن خدا بر خوان خواندن این جمع موجه میآید؟!
و اما در نگاه و نظر مادر، همسایگان هرگز غایب نبودند. او در مقام عمل، فاطمهوار درس «الجار ثم الدار» را به همهٔ ما میآموخت! سهم معین و مقدر همسایگان از سفرهٔ افطار را در ماعونی (ظرف غذا) قرار میداد و ما را مأمور رساندن آن طعام به همسایه!
مردمان دِه با همهٔ سادگی وصمیمیت، گوش بندگی در دست و سر فرمانبرداری بر پای خدا نهاده بودند و ردّ او جاری بود در جای جای زندگیشان، در کشتزار و کاشانه، در کوچههای خاکی روستا، در پیوند دلها، در حل اختلافات، بر سر چشمه، بر زبان چوپان گله، بر تنهٔ نخلهای سر بر آسمان نهاده، بر لب طفل شیرخوار در گهواره خفته، بر دست و دامان پاک مادر، بر جبین پرچین پدر، در خانهٔ برزگر و کدخدا!
آری، آری؛ خدای دِه و دهاتیها همه جا بود، اصلاً خدای روستا چیز دیگری بود! ساده و صمیمی و آسانگیر، منبسط و چهرهگشاده، نزدیک و دستیافتنی، دلگشا و غمگسار، عطر نَفَسش در قطره قطرهٔ آب مشکی که از آن آشامیده بود به مشام میرسید. به نظر میآمد خدا دلتنگ همهٔ اهالی روستا و تمام امورشان باشد. در روستا خدا با کسی قهر نبود، از اینرو همه، هر صبح و شام دعوتش میکردند و دستان دعا در دستان اجابتش میگذاشتند و قصهٔ غصههایشان برایش میگفتند و او لبخند ملیح بر لب، در پاسخ داستان یونس را برایشان روایت میکرد.
روزه، رمضان، تابستان، روستا، اذان، افطار رستگاری، گلّه، سحوره، مزرعه، مادر، ماعون، همسایه، خواهر، خانه، کاهدان، برادر، بندگی، تنور، نان، نماز، خاک و سرانجام خدا، اینها واژگان در هم تنیدهای هستند که شکوه زندگی مؤمنانهٔ دهاتی را برای کودک همواره همراه دلم میسرایند، میسازند، معنی میکنند، نشان میدهند و بدان میخوانند!
کاش من در کودکی خویش میماندم، در کوچههای خاکی دِهمان در مهران در دامن مهر خدا چنان خاکبازی میکردم که از خستگی خوابم میبُرد و یا اینکه در خواب امروزم، خدا به دیدار تجربههای شیرین دیروز کودکیام میبرد!
پنجشنبه؛ ۹ فروردین۱۴۰۳ مصادف با ۱۷ رمضان ۱۴۴۵
اوایل دههٔ پنجاه؛ بیش از نیم قرن پیش، خیلی کودک بودم. مثل یک رؤیای دور و شیرین یادم میآید در تابستانهای مهران که هُرم گرمایش چون حرارت تنور بود، مرحوم پدر و مادرم ــ غفرالله تعالی لهما و لنا ــ سحرگاهان پیش از خروسخوان نخست، از خواب بر میخاستند و سفرهٔ سحری میگستراندند و بر آن مختصری قوت که ماحصل دستان پینهبستهٔ خودشان بود میگذاشتند و به همراه تمام اعضای خانواده اعم از مکلف و غیرمکلف بر سفرهٔ ضیافت آسمان بیغبار روستا مینشستند.
چه نور و شکوه و سرور معنویتی داشت صفای آن سفرهٔ سادهٔ سُحوره (سحری) که ختم به خدا میشد!
پدر و بزرگترهای خانه، پس از صرف سحری و گزاردن نماز صبح به سان رود راهی جهاد تلاش معاش در باغ و کشتزار و چمنزار میشدند!
مادر ــ نوّرالله تعالی قبرها ــ نیز موج نیاسودهٔ در تلاطم برای سامان امور داخلی منزل بود، اموری که فهرست بلندش با دوشیدن احشام و رفت و روب طویله آغاز و با همزدن مشک بزرگی که از پوست گاو یا گوساله بود و "گاوس" نامیده میشد و مملو از ماست بود، تا تدارک ماست و تهیهٔ کره و شیراز (توف) و بافتن طبق و جاروب و تدارک آب و متعدد امر دیگر دامن میگستراند، به فرجام میرساند!
آن زمان روستای ما برق نداشت، از کارخانهٔ یخ مرحوم حاج شنبه عربصیفی ــ رحمةالله تعالی علیه ــ که بیتردید حاتم طایی آن دوران دیار زاگرس بود و درب دل و منزلش بر روی مسافر و مجاور و غریب و قریب باز، از شهر قالب یخی میآوردند و در گونی کنفی میپیچیدند و در گوشهٔ کاهدان در میان کاه قرار میدادند تا به وقت افطار، آبگوارای مشکی را با آن خنک کنند که مادر از چشمهای زلال که با روستا فاصلهٔ قابل توجهی داشت، پر کرده و بر کول چون کوه مهربانش کشیده و بر "کولهنانی" (سایبانی برای خنک نگهداشتن مشکها) نهاده که سر بر سایهسار نخلی گذاشته که گیسوان به دستان باد و آفتاب سپرده و چهره به چهرهٔ آفتاب دوخته بود!
در آستانهٔ غروب، مردان روستا در ازدحام همهمهٔ گلههای گوسفند و گاو که ابری از غبارِ سُمهایشان بر آسمان بود، خسته از تلاش روزانه، در حالی به دِه برمیگشتند که تنور خورشید، رخسار چین خوردهٔ آنان را برشته و برنزه کرده و شدت عطش عارض از روزهداری، زبان را در کامشان چون آجرِ پخته در کوره ساخته بود!
مادر و خواهران در این هنگامه دست در کار تدارک سفرهٔ افطار بودند، حیاط خاکی خانه را آب میزدند تا در خنکای آن، شمیم جاننواز نمناکی در فضا پراکنده شود و خستگی از تنها گیرد، تنور میافروختند تا نانی بپزند که گندمش حاصل زحمت پدر بود و بوی عطرش در هفت اقلیم و آسمان میپیچید و اهل آسمان را به طواف آن تنور گِلی و به زیارت قرص قمر مادری میآورد که دستان در تنور تفتیده میکرد و نان را بر سینهٔ صاف چون مسِ گداختهٔ آن مینشاند!
و اما آنچه از نعمتهای پروردگار بر سفرهٔ افطار گذارده میشد، تقریباً همهاش محصول بیواسطهٔ دستان پدر و مادر و برادران و خواهرانی بود که از خاک مزرعه به سفرهٔ خانه آورده بودند و خود در کاشت و برداشت و پرداخت آن نقش ممتاز بیبدیل داشتند؛ از لبنیات گرفته تا گوشت و نان و خرما و مرکبات و مخلّفاتی که زینت و برکت سفره میشدند.
خورشید که در نگاه کودکی من میرفت در آنسوی زرباطیه و بدره ــ شهرهای مرزی عراق ــ غروب کند و بستر خوابش را بگستراند، ما کوچکترها اولین ستارهای را رصد میکردیم که در آسمان طلوع میکرد، باانگشت کوچک اشارهمان حاصل رصدمان را که مؤید هنگامهْ افطار و گشودن روزه بود شادمانه در آغوش خستهٔ پدر به او هدیه میدادیم و در این گشایشِ فرحبخشِ مؤمنانه سهیم میشدیم.
مؤذنهای دِه؛ مرحوم کربلایی محمد اسپرهم و مرحوم مشهدی جلیل اجلالی ــ که در تقدیم و تأخیرشان تردید دارم ــ در دوران نبود برق و بوق و بلندگو از پلههای چوبی بالا میرفتتد و بر پشت بام خانههای کاهگلی آوای دلنشین بانگ اللهاکبرشان در آسمان طنین میانداخت، و بدینسان رسماً زمان نماز مغرب و افطار، اعلان عمومی میشد!
هنوز در گوش جان کودکانهام می پیچد صدای متواضعانه و سرشار از ایمان و احساس پدر به وقت وضو که ساده و بیپیرایه در کمال خضوع میگفت: «تُوَضَّأُ و تُوَصَّلاةُ قُربَةً اِلی اللهِ، اللهُ اکبرُ».
وقت افطار همه بر سفره حاضر بودند، همه که میگویم یعنی همه!
حضور مهربان خدا را و فرشتگانش را با قلب کوچک و با تمام عواطف کودکانهام بر آن مائدهٔ بِرّ و بندگی احساس میکردم.
از خروسخوان سحر تا طلوع دوبارهٔ قمر، جماعتی در اجرا و اجابت فرمان صیام کمر به اطاعت خالق بسته و از حلال او امساک متعبدانه کرده و اکنون به اذنش بر سفرهٔ بخشایشش نشسته، چگونه غیبت آن خدا بر خوان خواندن این جمع موجه میآید؟!
و اما در نگاه و نظر مادر، همسایگان هرگز غایب نبودند. او در مقام عمل، فاطمهوار درس «الجار ثم الدار» را به همهٔ ما میآموخت! سهم معین و مقدر همسایگان از سفرهٔ افطار را در ماعونی (ظرف غذا) قرار میداد و ما را مأمور رساندن آن طعام به همسایه!
مردمان دِه با همهٔ سادگی وصمیمیت، گوش بندگی در دست و سر فرمانبرداری بر پای خدا نهاده بودند و ردّ او جاری بود در جای جای زندگیشان، در کشتزار و کاشانه، در کوچههای خاکی روستا، در پیوند دلها، در حل اختلافات، بر سر چشمه، بر زبان چوپان گله، بر تنهٔ نخلهای سر بر آسمان نهاده، بر لب طفل شیرخوار در گهواره خفته، بر دست و دامان پاک مادر، بر جبین پرچین پدر، در خانهٔ برزگر و کدخدا!
آری، آری؛ خدای دِه و دهاتیها همه جا بود، اصلاً خدای روستا چیز دیگری بود! ساده و صمیمی و آسانگیر، منبسط و چهرهگشاده، نزدیک و دستیافتنی، دلگشا و غمگسار، عطر نَفَسش در قطره قطرهٔ آب مشکی که از آن آشامیده بود به مشام میرسید. به نظر میآمد خدا دلتنگ همهٔ اهالی روستا و تمام امورشان باشد. در روستا خدا با کسی قهر نبود، از اینرو همه، هر صبح و شام دعوتش میکردند و دستان دعا در دستان اجابتش میگذاشتند و قصهٔ غصههایشان برایش میگفتند و او لبخند ملیح بر لب، در پاسخ داستان یونس را برایشان روایت میکرد.
روزه، رمضان، تابستان، روستا، اذان، افطار رستگاری، گلّه، سحوره، مزرعه، مادر، ماعون، همسایه، خواهر، خانه، کاهدان، برادر، بندگی، تنور، نان، نماز، خاک و سرانجام خدا، اینها واژگان در هم تنیدهای هستند که شکوه زندگی مؤمنانهٔ دهاتی را برای کودک همواره همراه دلم میسرایند، میسازند، معنی میکنند، نشان میدهند و بدان میخوانند!
کاش من در کودکی خویش میماندم، در کوچههای خاکی دِهمان در مهران در دامن مهر خدا چنان خاکبازی میکردم که از خستگی خوابم میبُرد و یا اینکه در خواب امروزم، خدا به دیدار تجربههای شیرین دیروز کودکیام میبرد!
پنجشنبه؛ ۹ فروردین۱۴۰۳ مصادف با ۱۷ رمضان ۱۴۴۵
تاریخ انتشار: ۹ فروردين ۱۴۰۳ ساعت:19:40